باران عشق

باران عشق

متن ها و دلنوشته های من
باران عشق

باران عشق

متن ها و دلنوشته های من

چه دشوار است فرار بی پایان...




   دستانم میلرزید خواهرم زیر بالهای من با گریه و زاری پناه گرفته بود..       


 

 دستانم میلرزید خواهرم زیر بالهای من با گریه و زاری پناه گرفته بود..


نمیدانستم چه کنم..!او به من اعتماد کرده بود..به او قول داده بودم که


مراقبش باشم.مادرم را صدا زدم:((مادرم..مادرم کجایی؟مادرم میبینی؟


کسی که مارا به او سپردی از گرگ گرسنه هم بدتر است!مادرم،او مارا


نمیخواست،بلکه اموالمان را میخواست!!مادرم..))


صدایی مانند فریاد نگذاشت حرفهایم را ادامه دهم..


با هر فریادی که میزد چهار ستون بدنم میلرزید..


خواهرم ساکت شد و از ترسگریه اش قطع شد..


بعد ساکت شدنش دستم را که جلوی دهنش گذاشته بودم را برداشتم..


لباسهایی جلوی در کمد گذاشتم..


هفتیری که برای پدرمان بود را برداشتم.


صدایی که از حالتش معلوم بود م.س.ت کرده است میگفت:((


کجایین؟؟شما دو وروجک میخواین از دست من فرار کنین؟هه


چه خنده دار..تو و خواهرت سرمایه های من هستین..پولهایتان،


این خانه و زندگیتان باید برای من باشد..نه دو تا بی عرضه..


مادرتان نمیفهمید..مانند شما بی عرضه بود..مادرتان(به زمین خورد


و دوباره بلند شد)مادرتان نمی فهمید،مانند(نفسی زد)خودتان یک


بی عرضه به تمام معنا..زنی که فقط به فکر دو دختر بچه ی بی پدر


و مادر بود..من که..من که برادرش هستم!!!نباید این ثروت برای من


باشد؟ای وای بر من که دو دختر بدبختم کردند..))


توهین هایش به مادرم مرا عصبی ام میکرد..خواستم از در خارج شوم


که خواهرم دستم را گرفت..هفتیر از دستم افتاد و یک صدای بلند آمد


و سکوت..


از سوراخی در دیدم که مرد شیشه را به زمین کوبید و به سمت درآمد..


هفتیر را برداشتم و با سرعت از کمد بیرون آمدم و روبرویش قرار دادم..


داد زدم:((کثافت ساکت شو حق نداری به مادرم توهین کنی..))


قدرتش زیاد بود موهایم را کشید و هفتیر را از دستم و به سمت


خواهرم گرفت..جیغ خواهرم با داد آن مرد آمیخته شده بود..


از درد کشیده شدن موهایم گریه ام گرفته بود..داد زدم:((دایی ولم کن))


که داد زد:((حرف نزن..من دایی تو نیستم..تو فرزند خواهرم نیستی!!))


و سپس به طرف خواهرم دو دفعه شلیک کرد..دستش زخمی شد..


از درد به خودش میپیچید..دستم را به سینه اش زدم و موهای خود


را از دستش درآوردم..به طرف میزش رفتم اما پاهایم به روی شیشه ی


شکسته رفت..از میزش هفتیرش را برداشتم..پام خیلی درد میکرد..


هفتیر پدرم را به سمتم گرفت..شلیک کرد اما هفتیر خالی بود..


حالا نوبت من بود..داد میزد که جلو نروم..به پاهایم افتاده بود..خواهرم


را دیدم که در خون میغلتید..دیگر حالی نداشت و دیگر صدایش را نشنیدم


و فقط و فقط صدای آن مرد می آمد..داد زدم:((آره..تو دایی من نیستی!!))


و بعد شلیک کردم..


صدای دادش آمد و فقط سکوت..


نه صدای خواهرم..


نه صدای آن مرد..


نه صدای من..


و فقط سکوت روانه شدن اشک بر روی گونه هایم...                               

نظرات 1 + ارسال نظر
mahsaei شنبه 31 خرداد 1393 ساعت 14:14 http://myheart16.blogfa.com

دردنوشته و دل نوشته ها

نام مستعار تمام زخم های من است !


عالی بود آجی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد