بیا! عزیزم ! تا ابد مرا مقهور بدار. برای این که انتقام زن را از جنس مرد کشیده باشی ،
قلب مرا محبوس کن.
اگر بتوانم این ستاره ی قشنگ را به چنگ بیاورم !
سلسله ی پر برف البرز را به میل و سماجت خود از جا حرکت بدهم !
اگر بتوانم جریان باد را از وسط ابرها ممانعت کنم .
آن وقت می توانم به قلبم تسلط داشته ،
این سرنوشت را که طبیعت برایم تعیین کرده است تغیر بدهم
ولی قدرت انسان ، به عکس خیالاتش محدود است
من همیشه از مقابل گل ها مثل نسیم های مشوش عبور کرده ام .قدرت نداشته ام آن ها را بلرزانم .
در دل شب ها مثل مهتاب بر آن ها تابیده ام .
نخواسته ام وجاهت آسمانی آن ها پنهان بماند
کدام یک از این گل ها میتوانند در دامن خودشان یک پرنده ی غریب را پناه بدهند .
من آشیانه ام را ، قلبم را ، روی دستش می گذارم
کی می تواند ابرهای تیره را بشکافد ، ظلمت ها را بر طرف کند و ناجورترین قلب ها را نجات بدهد ؟
“عالیه”، تو ! تو می توانی
می دانی کدام ابرها ، کدام ظلمتها ؟
شب های درازی بوده اند که شاعر برای گل موهمی که هنوز آن را نمی شناخت
خیال بافی می کرده است . ابرها موانعی بوده اند که مطلوبش را از نظرش دور می کرده اند
آن گل تو بودی . تو هستی . تو خواهی بود
چه قدر محبوبیت و مناعت تو را دوست می دارم . گل محجوب قشنگ من.
+خوشگل بووووووووووووووود...:)
گفت : فال قهوه ، فال تاروت ، فال پاسور یا فال شمع ؟
گفتم : هر کدام که مرا به ” او ” برساند . . .
سلام زهرا جون اپ میکنی بهم خبر بده دیگههه
چشم....
سلام زهرا جان
وقتت بخیر
واقعا زیبا بود و به روح پرفتوح استاد درود میفرستیم و برایش در این ماه عزیز دعا میکنیم
خانمی برای انتخاب این متن هم ازت سپاسگذاریم
ممنون...