در زیر باران با فاصله ای نه چندان زیاد قدم می زنیم...
تو آرام به من خیره شدی..من دستانم را باز میکنم..صورتم را با آب باران میشویم..
هر دو خیس شدیم..
به من نزدیک می شوی..
دستانت دستانم را لمس می کنند..آنان را فشار می دهی..
دست در دست هم در رویایی که هرگز خیس نمی شود راه میرویم..
بیدار میشوم..نا امید به سمت پنجره می روم اما نه..باران می بارد و دستانم گرم و خیس
هستند..
تو رامیبینم که دوان دوان به سمت پنجره میایی و...
او رفت همین …
قصه ام کوتاه بود به سر رسید !
کلاغ جان تو هم برو شاید جایی دیگر قصه ای زیبا منتظرت باشد !